76 بىكسى قيامت را در منى فهميدم
بىكسى قيامت را در منى فهميدم
در منى بند كفشم پاره شد. هوا بسيار گرم و اسفالت خيابان خيلى داغ بود. با پاى برهنه راه مىرفتم و از داغ بودن زمين به هوا مىپريدم.
كاروانهاى ايرانى مرا مىديدند و مىگفتند: آقاى قرائتى سلام، امّا هيچ كس به من دمپايى نداد!
كوخنشينان در جبهه
در جبهه كردستان از جوانى پرسيدم: بابات چكاره است؟ گفت: نابينا و خانهنشين. گفتم:
برادرت چكار مىكند؟ گفت: 6 ساله كه اسير است.
گفتم: مادرت؟ گفت: مريض است. گفتم: خودت براى چه به جبهه آمدهاى؟
گفت: آمدهام تا از دين و مرز كشور اسلاميم حفاظت كنم.
راستى كه ما چقدر به اين بچهها مديون و بدهكاريم!
كارت شناسايى
در جبهه كارت شناسايى نداشتم. به اطمينان اينكه فرد شناخته شدهاى هستم، بدون كارت در هر پادگانى وارد مىشدم؛ تا اينكه در يك پادگان يكى از بچههاى بسيج مانع ورود ما شد و گفت:
خاطرات حجت الاسلام قرائتى(ج1)، ص: 77
نمىگذارم داخل شويد.
اطرافيان گفتند: ايشان آقاى قرائتى است. گفت:
هركه مىخواهد باشد.
از او پرسيدم: اهل كجائى؟ گفت: فلان روستا. گفتم:
برق و تلويزيون دارى؟ گفت: نه.
گفتم من را مىشناسى؟ گفت: نه. گفتم: امام خمينى را مىشناسى؟ گفت: بله.
گفتم: امام را ديدهاى؟ گفت: نه. پرسيدم: عكس او را ديدهاى؟ گفت: بله.
او گرچه امام را نديده بود؛ ولى خداوند به خاطر حقيقت راه امام، مهر امام را در دل او انداخته و او را به راه جهاد و حمايت از دين كشانده بود.
مادرى قهرمان
در سفرى به جزيره هرمز، زنى را ديدم كه هشت شهيد داده بود. از او پرسيدم: چه انتظارى دارى؟ گفت: هيچى. الآن هم اگر پسرى داشتم تقديم اسلام مىكردم.
حساب مال از خون جداست
يكى از بازارىها به من گفت: با توجّه به خدمات بازارىها، چرا شما كمتر از آنها تجليل مىكنى؟ گفتم: درست است كه شما پشتوانه انقلاب
خاطرات حجت الاسلام قرائتى(ج1)، ص: 78
بودهايد، امّا در جنگ اين جوانها هستند كه با خون خويش حرف اوّل را مىزنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم: هم حضرت خديجه به اسلام خدمت كرده هم حضرت علىاصغر، امّا شما براى علىاصغر بيشتر گريه كردهاى يا حضرت خديجه؟ حساب مال از خون جداست.
عاشورا در هند
ماه محرم در هند بودم. هند بيش از بيست ميليون شيعه دارد. در شهرى بودم كه هفتاد هزار شيعه داشت و متأسّفانه يك طلبه هم در آنجا نبود.
آنان گودالى درست كرده بودند كه پر از آتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسين عليه السلام از روى آتش مىگذشتند. وقت خوردن غذا كه رسيد، يك نانى به اندازه نان سنگك، براى 40 نفر آوردند و عاشقان حسينى با لقمهاى نان متبرّك صبح تا شام عاشورا بر سر و سينه مىزدند. اين در حالى است كه در ايران در يك هيئت دهها ديگ غذا مىگذارند و چقدر حيف و ميل مىشود.
جذب نسل نو
مرا به مسجد بسيار شيكى در تهران كه هزينه هنگفتى براى آن شده بود، دعوت كردند. ديدم يك
خاطرات حجت الاسلام قرائتى(ج1)، ص: 79
مشت پيرمرد در مسجد هستند. گفتم: خدا قبول كند، امّا بهتر نبود به جاى اين هزينه بسيار بالا، مسجد را سادهتر مىساختيد، امّا براى جذب جوانان و نسل نو برنامهريزى مىكرديد.
خدا خواب است!
در هندوستان به بتخانهاى رفتم، كليددار بتخانه گفت: خدا الآن خواب است. گفتم: تا كى مىخوابد؟ گفت: تا شش ساعت ديگر. خندهام گرفت، ولى مترجم گفت: لطفاً نخنديد، ناراحت مىشوند.
بعد از بيدار شدن خدا، به ديدن او رفتيم. مجسمهاى بود كه برگى در دهان داشت. اين آيه به يادم آمد كه «يَعْبُدُونَ مِنْ دُون اللّه ما لا يَضُّرُهُم وَلا يَنْفَعُهُم» «1» به جاى خداوند چيزى را مىپرستند كه نه نفعى براى آنان دارد و نه ضررى.
هدايا را ساده نپنداريم
براى سخنرانى به كارخانهاى رفته بودم. در آنجا كارگرى به من كتابى داد، معموًلا كتابى كه مجّانى به انسان مىدهند، مورد بىتوجّهى قرار مىگيرد، كتاب
______________________________
(1)- يونس، 18
خاطرات حجت الاسلام قرائتى(ج1)، ص: 80
را آوردم منزل و كنارى گذاشتم. بعد از چند روز تصادفاً نگاهى به كتاب انداختم، ديدم اللّهاكبر عجب كتاب پرمطلبى است! آنگاه يك برنامه تلويزيونى از آن كتاب كه نوشته يكى از علماى مشهد بود تهيه كردم.
آرى، گاهى يك كتاب عصاره عمر يك دانشمند است، گاهى يك هديه، درآمد ماهها زحمت يك كارگر است و گاهى يك سخن نتيجه و رمز پيروزى يا شكست انسانى است.
قول، قول است
در منزل مهمان داشتم، به آنان وعده داده بودم ساعت 6 خودم را مىرسانم، ولى به دليل ترافيك و مشكلاتى در مسير، ساعت 5/ 6 رسيدم. مهمان پرسيد: چرا دير آمدى؟ گفتم: در راه چنين و چنان شد. گفت: سؤالى دارم؛ گفتم: بفرماييد. گفت: اگر شما با مقام رهبرى ساعت 6 ملاقات داشتى چه مىكردى؟
گفتم: سر دقيقه مىرسيدم. گفت: پس پيداست تو به من اهميّت ندادى، تو به من ظلم كردهاى. من و امام زمان عليه السلام از نظر حقوق اجتماعى مساوى هستيم، قول، قول است.
خاطرات حجت الاسلام قرائتى(ج1)، ص: 81
شرمنده شده و معذرت خواهى كردم.
تشييع جنازه
سوار ماشين بودم و از كنار جمعيّتى مىگذشتم كه جنازهاى را تشييع مىكردند. گفتم: اين مرحوم كيست؟ كمالى را برايش تعريف كردند كه مرا به خضوع واداشت.
از ماشين پياده شده و به تشييعكنندگان پيوستم.
گفتند: ايشان خانهاى در مشهد خريده بود و به فقرايى كه از تهران به زيارت امام رضا عليه السلام مىرفتند نامه مىداد كه به منزل او بروند تا كرايه ندهند و اينگونه خودش را در زيارت علىبن موسىالرضا عليهما السلام با ديگران سهيم مىكرد.
اعتدال در زندگى
دامادى مىخواست مراسم جشن ازدواج خود را در هتلى گرانقيمت برگزار نمايد، با من مشورت كرد، گفتم: دوست من! از ابتدا زندگى را طورى شروع كن كه بتوانى تا پايان راه ادامه دهى، هيچ وقت از اعتدال خارج نشو.
دل ما را خون نكنيد
خانمى به دفتر نهضت سواد آموزى تلفن كرد و
خاطرات حجت الاسلام قرائتى(ج1)، ص: 82
گفت: آقاى قرائتى! پسرم مفقودالاثر شده و پسر ديگرى ندارم تا به دفاع از اسلام بپردازد، امّا هر وقت به خيابان مىروم و بدحجابى را مىبينم، دلم خون مىشود. شما در تلويزيون بگوئيد: اگر از قيامت نمىترسيد، دل ما را خون نكنيد!
كجا بوديم؟!
در زمان طاغوت مرا به دبيرستانى بردند تا سخنرانى كنم. به من گفتند: اينجا دبيرستانى مذهبى است. وقتى وارد جلسه شدم وگفتم: «بسماللَّه الرّحمن الرّحيم» سر و صدا كردند و هورا كشيدند، قدرى آرام شدند گفتم: «بسماللَّه الرّحمن الرّحيم» باز هورا كشيدند، مدّت زيادى طول كشيد هر چه كردم حتّى موفّق نشدم يك بسماللَّه بگويم. شگفت زده بودم، حتّى حاضر نبودند شخصى مذهبى براى آنان سخن بگويد. دوستان گفتند: آقاى قرائتى چرا تعجّب مىكنى؟ آيا مىدانى كه برخى معلّمان غير مسلمان مسئوليّت آموزش تعليمات دينى دانش آموزان ما را به عهده دارند؟!
نظرات شما عزیزان:
ادامه مطلب